جدول جو
جدول جو

معنی دراز گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دراز گشتن
(پُ بِ پُ دَ)
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند:
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیان.
، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب).
- زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن:
هر آن دیو کآید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز.
فردوسی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود.
- ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن:
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی.
رجوع به دست دراز گشتن شود.
، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن:
یک امسال دیگر تو با من بساز
که جنگت به پیکار گردد دراز.
فردوسی.
لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی).
ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی).
- دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن:
گر این غرم دریابد او را به تاز
همه کار گردد به ما بر دراز.
فردوسی.
چو بربندگان کار گردد دراز
خداوند گیتی گشایدش باز.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران براز
که چون گردد این کار بر ما دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راز گفتن
تصویر راز گفتن
با کسی سخن پوشیده گفتن، فاش کردن سر، رازی را به کسی سپردن، بیخ گوشی صحبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ دَ)
دچار شدن. دچار گردیدن. رجوع به دچار شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن:
نگوید باخرد با بی خرد راز
بگنجشکان نشاید طعمه باز.
ناصرخسرو.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن:
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان.
(گرشاسب نامه).
با قوی گو اگر بگویی راز
چونکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی.
- با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن:
نخست آفرین کرد وبردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- راز بازگفتن، افشا کردن سر:
گفت این راز را نگویی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز.
سنایی.
تکش با غلامان یکی راز گفت
که اینرا نباید به کس بازگفت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
روز شدن. روشن شدن:
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو.
سعدی.
روشن روان عاشق در تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ سَکَ دَ)
یازیدن. طول پیدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتداد یافتن. کشیده شدن. استطاله. (دهار). امّتار. امتداد. انسراب. تطاول. تمتّی. تمطّی. صلهبه. (منتهی الارب). طوال. (دهار). طول. (تاج المصادر بیهقی).
- دراز شدن دست به چیزی، تسلط یافتن بر آن:
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز.
فردوسی.
اًهواء، دراز و بلند شدن دست بسوی چیزی. (از منتهی الارب) ، به درازا خوابیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفتن. (غیاث) (آنندراج). دراز کشیدن. اسلنطاع. (از منتهی الارب) :
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها می دید با چشم فراز.
مولوی.
اسبطرار، دراز شدن ذبیحه. (ازمنتهی الارب). انسطاح، ستان دراز شدن و جنبش ناکردن. (از منتهی الارب) ، بلند شدن. مرتفع گشتن. یافتن طول عمودی چون از زیر یا از بالا بدان نگرند. طول یافتن. نقیض کوتاه شدن. اًخجال. اسحنطار. (منتهی الارب). بسوق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تطایر. (دهار). تماحل. مقق. (از منتهی الارب) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
اتمئلال، دراز و راست و سخت شدن. (از منتهی الارب). اًزهاء و زهو، دراز شدن نخل. اسلهباب، دراز شدن اسب. اسمهداد، دراز شدن کوهان شتر. (از منتهی الارب). اًشباء، دراز شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). اضطراب، دراز شدن بانرمی و فروهشتگی. الغیان، دراز و درهم پیچیده شدن گیاه. ایتلاخ، دراز و بزرگ و درهم شدن گیاه. بتع، جید، دراز شدن گردن. تلع، دراز شدن آدمی. تمطﱡط، دراز و کشیده شدن. تمک، دراز و بلند شدن کوهان شتر. تروﱡح و تکفّی، و جأر، جؤر، طمی و مغد، دراز شدن گیاه. جثوم، دراز شدن کشت. (از منتهی الارب). زخوز و عب ّ، دراز شدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). سحوقه، دراز شدن خرمابن. سقف، دراز و کوز شدن. (منتهی الارب). شخشخه، کشیده و دراز شدن. کثاء، دراز و انبوه شدن و درپیچیدن گیاه. (از منتهی الارب). نوف، دراز و بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). انتصاء، ازلغباب و اغدیدان، دراز شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). اًعراف، دراز شدن یال اسب. تسعّب، دراز شدن مانند: رشته از آب مزج و نحو آن. تکثیع، دراز و بسیار شدن ریش. سبوغ، دراز شدن بسوی زمین. شطور، دراز شدن پستان شاه از دیگری. کثاء و کثاءه، دراز وبسیار شدن ریش. کظکظه، دراز شدن مشک وقت پر کردن. (از منتهی الارب) ، طولانی شدن. طویل المده شدن. به ازمانی طولانی گشتن: اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد، بازنمای. (کلیله و دمنه). ابهیرار، دراز شدن شب. اًملال، دراز شدن سفر. تمطّی، دراز شدن روز و جز آن. منع، دراز شدن روز پیش از زوال. (از منتهی الارب).
- دراز شدن روزگار، وقت بسیار صرف شدن: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
- دراز شدن کار، مشکل شدن آن. صعب گشتن آن:
چو شد کار کهزاد زینسان دراز
بدانست کآمد زمانش فراز.
فردوسی.
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.
فردوسی.
ز دانندگان گر بپوشیم راز
شود کار آسان به ما بر دراز.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز.
فردوسی.
اگر مست نبودی وخواستندش بگرفت کار بسیار دراز شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). اگر نه این کار بر ما دراز شود، اکنون این سر نهفته دارید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89).
، مفصل شدن. مشروح و مبسوط شدن. طولانی گشتن. با تفصیل گشتن: که به نام ایشان قصه دراز شود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن:
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین ترا دام گشت.
فردوسی.
دام تو گشته ست جهان و چنه
اسب و ستامست و ضیاع و غلام.
ناصرخسرو.
، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ گُ تَ)
درشت گردیدن. درشت شدن. زبر و خشن شدن، چون: درشت گشتن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بزرگ شدن. سطبر گشتن. حجیم گشتن: عران، سخت و درشت گشتن. (از منتهی الارب).
- درشت گشتن خورشید، طالع شدن:
چو خورشید در شیر گشتی درشت
مر آن تخت را سوی او بود پشت.
فردوسی.
، درشت گشتن، بالیدن. رشد کردن:
چو دندان برآمد ببالید پشت
همی گوشت جویم چو گشتم درشت.
فردوسی.
، بد رفتار شدن. سخت شدن. خشن شدن:
چنان شاهزادۀ جوان را بکشت
ازیرا جهان گشت با او درشت.
فردوسی.
جهاندار چون گشت با من درشت
مرا سست شدآبدستان به مشت.
فردوسی.
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
هسته برو که سود ندارد سته.
ناصرخسرو.
- روزگار کسی درشت گشتن، سخت و نامساعد شدن روزگار نسبت به وی:
بپروردم او را که بایست کشت
کنون گشت از او روزگارم درشت.
فردوسی.
، دردمند شدن. دلگیر گشتن. اندوهگین شدن، متأثر و خشمگین شدن: از تسحب و تبسط بازنایستاد (بوسهل) تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه بسبب وی دلریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). رجوع به درشت گردیدن و درشت شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درست گردیدن. درست شدن. ساخته شدن، ترمیم شدن. بصورت نخست درآمدن:
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته به دست تو گردد درست.
فردوسی.
، یقین شدن. محقق شدن. محقق آمدن. ثابت گشتن. بصحت پیوستن. مدلل گردیدن. راست آمدن. بحقیقت پیوستن:
از اوسیر گشتی چو گشتت درست
که او تاج و تخت و کلاه تو جست.
فردوسی.
چون خبر کشتن علی درست گشت او را (ضارب معاویه مبارک را) رها کردند. (مجمل التواریخ والقصص). پسرش به زندقه منسوب گردانید و درست گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
درست گشت که خورشید در خزانۀ تو
قراضه ایست دغل، بر مثال پرپره ای.
خواجه شمس الدین محمد ورکانی.
تا همت تو گشت بر اهل سخن درست
آهو ز تو رمید چو آهو ز قسوره.
سوزنی.
ز بس شجاعت او بر زبان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار به هنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت ازیک طین.
سوزنی.
، بهبود یافتن. سالم گشتن:
تو از جادوی زال گشتی درست
وگرنه کنارت همه دخمه جست.
فردوسی.
ز شهر آنکه بیمار بودی و سست
چو خوردی از آن میوه گشتی درست.
اسدی.
شانه های آهنین بیاوردند و هرچه بر اندام گوشت بود پوست همه رافرود آوردند، چنانکه استخوانها پیدا گشت و بیفکندندروز دیگر درست گشت بفرمان خدای تعالی. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ فَ تَ)
گشاد شدن. فراخ شدن: آن خانه فراخ گشت به برکت قدم رسول. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ دَ)
دراز کشیدن. به پشت خفتن. استلقاء. اجلعباب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ تَ)
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681).
- دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن:
بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز
بگوی و مدار این سخن را دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
نوشتن طومار. نوشتن مطالبی از قبیل: حساب و کتاب و دیگر مسائل بر روی طومارهای دراز. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
ترازو شدن:
نیم آگاه از زلف بلندش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
و رجوع به ترازو شدن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
حرام شدن. رجوع به حرام شدن شود:
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام ؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن:
چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز،
بر بالینم نشین و میگوی به ناز
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز!
رودکی.
رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراز گشتن
تصویر فراز گشتن
بسته شدن، باز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر گشتن مراجعت کردن باز گردیدن، پشیمان شدن توبه کردن، منصرف شدن ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ گشتن
تصویر فراخ گشتن
گشاد شدن فراخ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز گردن
تصویر دراز گردن
آنکه دارای گردنی دراز است طویل العنق، احمق ابله، شتر اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشتن
تصویر در گشتن
اعراض نمودن، ابا نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
آمدن، بازآمدن، برگشتن، رجعت کردن، مراجعت کردن
متضاد: عازم شدن، عزیمت کردن، عود کردن، پشیمان شدن، توبه کردن، منصرف شدن
متضاد: مصمم شدن، مرتبط بودن، ارتباط داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد